امشب قلمم را وام دادم و
کلافه گی ِ بی خوابم را کنارجوی آب ِ سرد خیالمرها کردم،
تا کمی با خود خلوت کنم...
خواب هایم نیز بی خوابشده اند.
شاید از چیزی میترسند!
میدانی ترس از کدام روزنه ی شب سرک میکشد؟
تو در امید پروازی و من در انتهای سقوط ...
میدانی یا نه ، که
دردها پر از ابرند و تنهایی پر از کوچه باغ های دنج
و من رهگذرم...
دیروزهایم همه در اندیشه اند و
لحظه های اکنونم درجا زده اند.
این روزها نابهنگام اشک میریزند ،
و تصویر تو در کنار دیدگانم تاب میخورد...
این روزها، زمان ، کدو تنبلی شده بزرگ
که برای راه رفتنش التماس گدایی میکند...
این روزها چقدر سرد شده
اعصاب من !
یادم باشد به بادهای پاییزی بگویم
به جای اینکه استخوان هایم را گاز بگیرند ،
تمام دردهایم را بردارند ،
و ببرند و ببرند و ببرند...
و من نشسته ام اینجا
در کنج دلتنگی ِ بی زمان...
هذیان هایم نا تمام مانده و بلندی ِ صبرم تمام شده.
من بی قرارم و خسته ،
و ای کاش بی تابی ها ، تاب ِ بی تابی را داشت